بابام گفت داره رعدوبرق می‌زنه. نفهمیدم جدی یا شوخی. یک نورهایی در دوردست‌ها بود انگار البته. بعد نزدیک شد. عه واقعا داره رعدوبرق می‌زنه. و نزدیک‌تر. جدی جدی داره رعدوبرق می‌زنه‌ها. و چه‌قد زیبا و باحال و ترسناک بود. خیلی. خیس شدم. گفتم بشوره ببره این غم‌ها رو. نبرد؛ ولی بازم. سوییشرت‌م رو دادم به خواهرم. و بعد باد شد و یخ زدم. و چه‌قد خوب بود. و گوشی‌م رو درآورم آهنگ پلی کنم ساعت ۲۲:۲۲ بود دقیقا. امیدوارم ولی این سرماخوردگی دوهفته‌ای‌م رو چندین هفته دیگه مجبور نباشم تحمل کنم. البته اون‌قدرا بد نیستم ولی سرفه می‌کنم تمام امعاء و احشاء(!)م درد می‌گیره که احتمالا به خاطر تربیت بدنی دیروزه. و واقعا هم تربیت شدیم این‌قد دووندمون.

خدایا ممنون.

بعدانویس: «خودم گفتم یه راه رفتنی هست؛ خودم گفتم ولی باور نکردم»